ياد ياران ♦ سينماي ايران
کيومرث پوراحمد - پنجشنبه 14 شهریور 1387 [2008.09.04]
‏‏‏... و خسرو شکيبايي رقيب هيچ کس نبود. او در عين حال که بسيار فروتن بود و در عين حال که اصلا فکر نمي کرد ‏غيرقابل رقابت است، به خاطر بزرگي اش و منش بخشنده اش با هيچ کس احساس رقابت نمي کرد...‏
khosrowshakibaee775.jpg


‎‎حميد هامون با اتوبوس شب رفت‎‎
به ياد خسرو شکيبايي
براي پروين و پويا
در يک جلسه معمولي هم که شرکت کنم هرگز صداي موبايلم را کسي نمي شنود. و موقع نمايش يک فيلم، هر فيلمي از ‏هر کس و در هر جا که باشد موبايلم را خاموش مي کنم. و اگر خارج از کشور باشم به دليل هزينه سنگين رومينگ ‏اصلا موبايلم را روشن نمي کنم، مگر در شرايط اضطراري... پيش از ظهر جمعه 28 تير، سنگين و سخت از خواب ‏بيدار شدم. با عجله لباس پوشيدم تا به اتوبوس فستيوال برسم و بتوانم ترافيک پيش بيني ناپذير دهلي را بگذرانم و راه ‏طولاني هتل تا محل نمايش فيلم را طي کنم و به موقع خودم را برسانم. بديهي است که موقع نمايش اتوبوس شب در ‏دهلي هم موبايلم را خاموش کردم. دلم مي خواست همه احساس و واکنش هاي مليت هاي مختلفي را که در سالن بودند ‏درک کنم. وسط فيلم، صحنه اي که خسرو بابت کشتن احتمالي فروتن (فاروق) آن جور تلخ گريه مي کرد و براي ‏صدمين بار مرا تحت تاثير قرار مي داد نمي دانم چرا دلم مي خواست موبايلم را روشن کنم. به سختي و به حرمت سالن ‏تاريک و فيلم و سينما و انبوه تماشاگران، خواسته ام را مهار زدم و تحمل کردم. ‏
بلافاصله پس از پايان فيلم موبايلم را روشن کردم. اولين پيامک آمد که خبر مي داد خسرو رفته است. بلافاصله ديليت ‏کردم و به آدم هاي بيکاري که از اين جور شوخي هاي زشت مي کنند فحش دادم و موبايلم را توي جيبم گذاشتم. جلسه ‏معارفه تمام شده بود و حالا بايد مي ايستادم براي پرسش و پاسخ. در طول چهل دقيقه پرسش و پاسخ، لرزش موبايلم را ‏احساس مي کردم. پيامک ها بود که مي آمد. احساسي پنهان مي گفت اين پيامک ها دنباله ماجراست. ولي به خودم نهيب ‏مي زدم که تحمل کن. اين فيلم تو و خسرو و مهرداد و احسان و کورش و مهدي و خيلي بچه هاي ديگر است. به احترام ‏آن هم که شده فکر بد نکن. ‏
جان به لب شدم از بس سعي کردم فکر هاي بد را عقب بزنم. از سالن که بيرون آمدم، خودم را به گوشه اي خلوت ‏رساندم و از سر صبر سيگاري روشن کردم. انگار مي خواستم شنيدن خبر را هر چه ممکن است به تاخير بيندازم. و ‏انداختم... بالاخره پيامک ها را نگاه کردم.هفت هشت تا بود و همه با شماره هايي که نمي شناختم. ديگر طاقت نداشتم. به ‏همسرم تلفن کردم. پرسيدم خبر راست است؟ زد زير گريه و گفت که در خانه خسرو است، پيش پروين و پوريا. و باز ‏يک پيامک ديگر. اين يکي آشنا بود. احمد طالبي نژاد که نوشته بود حميد هامون با اتوبوس شب رفت...‏
مي خواستم همان شب به تهران برگردم ولي امکانش نبود. هميشه هند را دوست داشتم و هميشه آرزو کرده بودم به هند ‏سفر کنم. يک بار هم بليتش دستم بود براي فستيوال حيدرآباد و نتوانسته بودم بروم. و اين بار هم که رفته بودم...نه، ديگر ‏هند را دوست نداشتم. آرزو مي کردم هواپيماي اختصاصي داشتم و و مي توانستم همان شب به تهران برگردم ولي ‏امکانش نبود. زنداني شده بودم. سه شب بعد هم مجبور شدم در هند بمانم...بالش من در اتاق 609 پارک هتل دهلي نو ‏شاهد اشک هايي است در غم از دست دادن خسرو!‏
خسرو شکيايي غير قابل رقابت بود، چه جلوي دوربين به عنوان بازيگر، چه پشت دوربين به عنوان همکار و مشاور و ‏دوست، و چه ميان مردم به عنوان ستاره اي محبوب و دوست داشتني. آن قدر دوست داشتني که ديديم مرگش نه فقط ‏براي دوستان و همکارانش، که براي همه مردم ايران باورنکردني و بهت انگيز بود. ضربه اي بود واقعا! دل خسرو به ‏گسترده دريا بود براي دوست داشتن و عشق ورزيدن به ديگران، به همگان. و مردم با آن بدرقه شورانگيز نشان دادند ‏که اين بي کرانگي را به خوبي دريافته بودند. و دل خسرو در عين حال بسيار کوچک و تنگ بود براي نامهرباني ها و ‏دل گيري ها. او تاب کمترين بي مهري را از هيچ سو نداشت. بي مهري خودش نسبت به ديگران را، يا نامهرباني ‏ديگران را به خودش. در فيلم خواهران غريب، خسرو و خانوم جون(مادرم) در صحنه هايي که مقيد به گفت و گوي ‏خيلي مشخصي نبودند مي توانستند در چارچوب موضوع صحنه، هر چه مي خواهند بگويند و الحق که هر دو استاد ‏بودند در بداهه گويي. ‏
صحنه اي که خانوم جان اصرار دارد به خانه خودش برود و خسرو اصرار دارد مادر بماند به نگهداري دخترش، با هم ‏بگومگو مي کنند. جر و بحث و دعوا مي کنند. صحنه را فيلمبرداري کرديم. همين که کات داديم، خسرو برافروخته، به ‏سرعت غيبش زد. چند دقيقه بعد رفتم سراغش. گوشه آشپزخانه مچاله در خود نشسته بود و گريه مي کرد. حيرت کردم. ‏کنجکاو بودم بدانم چه پيش آمده است. گفت: "نشنيدي چي گفتم؟!به خانوم جان گفتم: مهربوني هات کو؟مهربوني هات ‏کو؟" به خاطر جمله اي که في البداهه در صحنه اي از فيلم به زبان آورده بود چنان خودش را شماتت کرده بود که فقط ‏گريه مي توانست آرامش کند! ‏
شيوه بازيگري خسرو شکيبايي منحصر به خودش بود. او با همه وجودش جلوي دوربين مي آمد و بازي مي کرد. با همه ‏وجودش و با همه اندامش، همه عضله هاي صورتش و همه احساس و توانش؛ که در اوج ناتواني هم، چنان توانا بود که ‏غيرقابل رقابت مي نمود. پيش از خسرو، داوود رشيدي و رضا کيانيان را ديده بودم که هنگام فيلم برداري از بازيگر ‏مقابل شان همان قدر مايه مي گذارند که هنگام فيلم برداري از خودشان. مهرداد صديقيان (بازيگر 18 ساله نقش عيسي ‏در اتوبوس شب) مي گفت: "پيش از فيلم برداري از آن که با خسرو شکيبيايي هم بازي باشم دچار اضطراب شده بودم و ‏مي ترسيدم که جلوي او خيلي کم بياورم و خراب کنم. اما اولين روز فيلم برداري عمو خسرو چنان با من رفتار کرد و ‏آن قدر اعتماد به نفس داد که همه اضطراب هاي تلنبار شده پيش از فيلم برداري به سرعت ذوب شد و فرو ريخت. رفتار ‏عمو خسرو چنان بود که در همان اولين ساعت هاي آشنايي احساس مي کردم او دوست قديمي و صميمي است که سال ‏هاست مي شناسمش." ‏
وقتي فيلم برداري اتوبوس شب را شروع کرديم شکيبايي سر فيلم رييس بود و سه چهار روز بعد به ما ملحق شد. ‏بنابراين فرصت دورخواني با خسرو را نداشتيم. سر فيلمبرداري اتوبوس شب اگر ساعت دو بعد از ظهر به بازيگر ‏جوان قبراق مي گفتم کار امروزت تمام شد، در چشم بر هم زدني غيبش مي زد و مي رفت. اما به خسروي شصت و ‏چندساله که از نارسايي کبد و قندخون رنج مي برد اگر مي گفتم: "کار امروزت تمام شد." مي گفت: "پس پلان هاي ‏مهرداد چي؟" مي گفتم: "خسروجان، تو برو، پلان هاي مهرداد را مي گيريم." انگار که بهش توهين شده باشد، نگاه مي ‏کرد و مي گفت: "حالا هستم..." و مي ماند. ساعت ها کنار اتوبوس چمباتمه مي زد تا پاسخ ديالوگ هاي عيسي را ‏خودش بدهد، تا به مهرداد کمک کند که جلوي دوربين حس بهتر و درست تري داشته باشد، و مي ماند تا آخرين دقايقي ‏که نور روز اجازه مي داد کار کنيم. احساس مسووليتش حيرت انگيز بود. ‏
آبادان که بوديم، يک روز صبح خيلي زود راه افتاديم به قصد نخلستان سوخته براي فيلم برداري سکانس اول. کار آن ‏صحنه تا عصر طول کشيد تا بساط مان را جمع کنيم و راه طولاني نخلستان به آبادان را طي کنيم شب شده بود. بايد توي ‏هتل شام مي خورديم و بلافاصله مي رفتيم صحنه شبانه را مي گرفتيم که عيسي ميان باد در نخلستان عماد را جستجو ‏مي کند. بعد از شام داشتيم راه مي افتاديم که خسرو هم راه افتاد. گفتم: "خسرو، تو کار نداري." گفت: "پلان عبور ‏اتوبوس چي؟" گفتم: "خسرو جان! شب، لانگ شات عبور اتوبوس! يعني از خود اتوبوس هم فقط دو تا چراغ ديده مي ‏شه، برو استراحت کن، پونزده شونزده ساعته داري کار مي کني." گفت: " اذيتم نکن، عمو رحيم به کسي اجازه نمي ده ‏پشت فرمون اتوبوس بشينه!" گفتم: "بچه هاي فني همه چيز رو بردن نخلستان، وگرنه اول صحنه تورو مي گرفتيم. ‏عبور اتوبوس رو بايد جاي ديگه اي بگيريم. سکانس عيسي هم دنگ و فنگ داره، بايد نورپردازي کنيم، با کمپرسور باد ‏بديم. چند ساعت طول مي کشه. برو بخواب، وقتي کار نخلستان تموم شد ماشين مي فرستيم بيا سر صحنه." گفت: " نه، ‏وقتي مي گي خود اتوبوس هم به سختي ديده مي شه يعني بدون من مي گيري." اين را گفت، راه افتاد و قبل از همه ‏سوار ميني بوس شد که بريم سر صحنه. آن چا چند ساعت نشست تا کارتمام شد، نقل مکان کرديم به لوکيشن بعدي و ‏پلان عبور اتوبوس را گرفتيم. سرتاسر فيلم اتوبوس شب هيچ نمايي از بيرون اتوبوس گرفته نشده که خود خسرو ‏رانندگي نکرده باشد. شکيبايي پشت فرمان اتوبوسي قراضه (که خودم خواسته بودم قراضه باشد) در حالي که فرمان ‏اتوبوس به اصطلاح گيج بود بايد در جاده هاي غيراستاندارد شهرک سينمايي رانندگي مي کرد. يعني مسووليت جان ‏بيش از 40 سرنشين اتوبوس (از بازيگر و سياهي لشکر گرفته تا همه گروه سازنده) را به عهده مي گرفت. بايد توي ‏جاده پرگاز مي رفت و وقتي به سراشيبي مي رفت دنده را خلاص مي کرد (که صداي موتور کم شود و مزاحم صداي ‏صحنه نشود) و آن وقت ديالوگ هايش را مي گفت. در تمام مدتي که رانندگي مي کرد بايد مواظب مي بود که فاصله اش ‏را با وانت پشت سري حفظ کند. داخل وانت ژنراتوري بود که برق چراغ هاي داخل اتوبوس را تامين مي کرد و يک ‏کابل از وانت به اتوبوس نصب بود و اگر فاصله وانت و اتوبوس بيشتر از طول کابل مي شد، هم خطرناک بود و هم ‏برق قطع مي شد و همه چيز از نو. شکيبايي در چنان شرايطي آن بازي هاي درخشان را اجرا کرد. به بعضي از اين ‏بازيگران گران قيمت خوش چهره بگوييد در شرايطي کاملا معمولي جلوي دوربين سه تا کار را با هم انجام بدهند. ‏مطمئن باشي کار به برداشت يازده و دوازده مي کشد و بالاخره هم مجبور مي شويد به چيزي کمتر از آن چه خواسته ايد ‏رضايت بدهيد.‏
خسرو شکيبايي نه تنها نسبت به بازيگر مقابلش که نسبت به همه چيز و همه کس احساس مسئووليت مي کرد. اگر ‏پروژکتوري که به ميله هاي داخل اتوبوس وصل بود لق مي زد حواسش بود و به بچه هاي فني گوشزد مي کرد که ‏مواظب چراغ باشند که توي سرشان نخورد. يا اگر کابل مانيتور وسط اتوبوس ولو بود و گره خورده بود تذکر مي داد ‏که مواظب باشيد به پاي تان گير نکند. ‏
در تمام طول شصت جلسه کار اتوبوس شب، در گرماي سوزنده کوير قم همراه با حمام خاک هر روزه و در سرماي ‏استخوان سوز شب کويربه انضمام مورچه و عقرب و رطيل، خسرو هميشه سر ساعت مي آمد و سر ساعت جلوي ‏دوربين حاضر بود. هميشه سر صحنه يا هر جاي ديگر با خودش موجي مثبت مي آورد که به همه آرامش مي داد و همه ‏چيز و همه کس را متعادل مي کرد. هرگز حاشيه نداشت. ادا و اصول و توقعات بي ربط نداشت. سوپراستار بازي بلد ‏نبود. با گوشه و کنايه هاي گزنده به کلي بيگانه بود. هرگز هيچ مشکلي ايجاد نمي کرد. برعکس، با دل و جان و ‏دلسوزانه آماده حل مشکلات ديگران بود.‏
خسرو (حداقل براي من اين طور بود) اجازه داشت درباره فيلم نامه، ديالوگ ها، بازي خودش و ديگران، حرکت ‏دوربين، ... و هر نکته کلي و جزيي که در صحنه يا پشت صحنه مي گذشت اظهارنظر کند. هم شعورش را داشت و هم ‏مطئن بودي اگر چيزي مي گويد، ذره اي شائبه خودخواهي يا خودنمايي در وجودش نيست.‏
خسرو بازيگري مولف و خلاق بود. دائما به لحظه لحظه هاي نقشش و به همه فيلم فکر مي کرد و غالبا قبل از فيلم ‏برداري و در فاصله تمرين تا فيلم برداري پيشنهادي تازه داشت. او در هر فيلمش (اگر فيلنامه را دوست داشت و اگر با ‏کارگردان ارتباطي عاطفي برقرار مي کرد) مي توانست چيزي يا چيزهاي بديع و بکر به بازي اش اضافه کند و به ‏غناي بازيگري در سينماي ايران بيفزايد. در خواهران غريب حرکت هاي اضافه سر و گردن بعد از بسياري جمله ها و ‏در تاييد و تکميل آن جمله را بسيار زيبا و هنرمندانه اجرا مي کرد و به اين ترتيب به شخصت بعدي تازه مي بخشيد و ‏چنين حرکتي را در هيچ فيلم ديگري تکرار نکرد. ‏
او هميشه براي اجرا و نمايش اين جور صحنه ها چنته اش پر بود. در اتوبوس شب پس از بسياري جمله ها مکث هايي- ‏گاه طولاني- و چنان هنرمندانه داشت که سرشار از جذاليت و شيريني بود و با اين مکث ها شخصيت را منحصر به فرد ‏مي کرد. بسيار پيش مي آمد که خسرو شکيبايي ميزانسن، دکوپاژ و مونتاژ از پيش فکر شده را تحت تاثير بازي اش به ‏کلي تغيير مي داد. پس از مونتاژ اتوبوس شب فکر کردم شايد اين مکث ها واقعا به ريتم فيلم لطمه مي زند و من به دليل ‏دوست داشتن خسرو و بازي اش نمي توانم از آن ها بگذرم، به همين دليل از بهرام دهقان خواهش کردم فاين کات فيلم را ‏به عهده بگيرد. دهقان هنگام تدوين مي تواند همه دل مشغولي هاي شخصي را فراموش کند و صرفا به ريتم درست فکر ‏کند. آن مکث ها را که من تصور کرده بودم ممکن است زايد باشد و به ريتم لطمه بزند، بهرام دهقان هم تمام و کمال نگه ‏داشت و آن ها را کوتاه نکرد.‏
از پشت شيشه اتوبوس، زير باران و از نگاه عمو رحيم مي بينيم که عيسي، فاروق (فروتن) را مي برد سر به نيست ‏کند، عمورحيم مي زند زير گريه و بعد از شنيدن صداي رگبار گلوله گريه اش اوج مي گيرد. براي آن صحنه چند نماي ‏عکس العمل از اسيرها، از بهيار و از عماد چشم بسته گرفته بودم. هنگام تدوين احساس کردم نبايد نماي طولاني و ‏بسيار تاثير گذار گريه تلخ عمورحيم را تکه تکه کنم و لا به لايش نماهاي عکس العمل بگذارم. فکر مي کردم بهران ‏دهقان آن نما را خرد مي کند، اما بهرام هم ( شايد بر خلاف قاعده تدوين ) آن نماي طولاني را خرد نکرد.‏
در آخرين صحنه شب، فاروق با فرمانده بعثي، جلوي در اتوبوس جر و بحث مي کند. ادعا مي کند که حزب، کارگران ‏درمانده خارجي را اجبارا به جنگ مي فرستد و براي اثبات حرفش، از اسير ها درباره مليت شان مي پرسد. در اين ‏صحنه عمو رحيم حضور ندارد. براي احتياط يک نما از عمو رحيم گرفتم و او کنار نور تند چراغ اتوبوس ايستاده و ‏سيگار مي کشد. به خسرو گفتم هيچ احساس خاصي نشان ندهد، فقط به اين فکر کند که چه شب پر ماجرايي را گذرانده ‏اند. در مونتاژ، آن نماي احتياطي را که نسبتا طولاني هم بود، به عنوان آخرين نماي شب استفاده کردم. بهرام دهقان ‏پرسيد: "کاربرد اين پلان چيه؟" گفتم: " اين پلان به تماشاگر ميگه که عمورحيم کجاس." ( مي دانستم که جواب قانع ‏کننده اي نيست و منتظر يکي از متلک هاي بهرام بودم). گفت: " وقتي عمو رحيم توي اتوبوس نباشه من به عنوان ‏تماشاگر فکر مي کنم حوصله شنيدن اين مزخرفات رو نداره و بهترين موقعه که بره يه گوشه بشينه و بشاشه." گفتم: " با ‏اين همه عقرب و رطيل توي اين بيابون، مطمئني که نشسته کارشو مي کنه؟" گفت: " حتما مي شينه، بنده خدا توي اين ‏بيابون، تو اين سن و سال پروستات هم داره و ايستاده کارش سخت مي شه." گفتم: "درست مي گي، اين پلان طولاني ‏واقعا زايده. خسرو قرار بود تو اين پلان هيچ حسي رو القا نکنه. اما واقعا پلان با شکوهيه، نيس؟ دلم مي خواد رو اين ‏پلان موسيقي هم بذارم. بعدها اگر کسي پرسيد کاربردش چيه مي گم يه پلانه در بزرگداشت خسرو شکيبايي، نه عمو ‏رحيم! اشکالي داره؟" گفت: "نه، اشکالي نداره. تو هم به خودت فشار نيار، بعدها هيشکي نمي پرسه کاربردش چيه. ‏چون پلان خوبيه، ربطش هم به کسي ربط نداره!"‏
به جرات و بدون ترديد مي گويم تصويري که من – پيش از فيلم برداري – از عمو رحيم راننده داشتم با آن چه که روي ‏پرده مي بينيد خيلي متفاوت است و اين تفاوت اساسي از خلاقيت خسرو مي آيد. سال ها پيش خسرو در مورد خوهران ‏غريب گفته بود وقتي با پوراحمد کار مي کني ميداني فراخ در اختيار داري براي کشف و بده بستاني که در نهايت به ‏غناي کار کمک مي کند (نقل به مضمون نوشته ام، خسرو خيلي مفصل تر و شاعرانه تر گفته بود). ‏
وقتي انتخاب بازيگران اتوبوس شب را شروع کرديم، اصلا به خسرو فکر نمي کردم، چون اولا سرکار بود و ثانيا از ‏بيماري هايش خبر داشتم و اصلا تصور نمي کردم از پس کاري چنين طولاني و شاق بربيايد. فيلم نامه را براي يکي از ‏بازيگران سرشناس فرستادم، خواند و گفت: "اين که فقط يک راننده س که"! و نقش را قبول نکرد. دومين بازيگر ‏سرشناس، فيلم نامه را که خواند کلي به به و چه چه کرد و گفت با سر مي آيم، اما وقتش که رسيد يک سريال تلويزيوني ‏را (لابد به خاطر دستمزد بيشتر و شرايط راحت تر) به اتوبوس شب ترجيح داد و دست ما را توي پوست گردو گذاشت. ‏بعدها چقدر ازش تشکر کردم که اتوبوس شب را رد کرد! و بازيگر سرشناس سومي به دليلي موجه نقش را قبول نکرد ‏و قرعه فال به نام خسرو شکيبايي افتاد تا هر دو اين شانس را داشته باشيم بعد از خواهران غريب يک بار ديگر با هم ‏زندگي کنيم. کار کردن با خسرو فقط کار نبود، زندگي بود. انگار ياري عزيز و دل بندي دل پذير را دو ماه در کنارت ‏داشته باشي و از لحظه لحظه اين زندگي لذت ببري.‏
اين همه حسن از عشق عميق او به کارش و آموختن انضباطي هنرمندانه نشات مي گرفت که معمولا در بازيگران هم ‏نسل خسرو پيدا مي شود. استاد انتظامي مي گويد وقتي فيلم نامه اي را مي خوانم و خوشم مي آيد و تصميم مي گيرم که ‏بازي اش کنم ديگر به چند و چون دستمزدش فکر نمي کنم. خسرو هم اين طور بود. درست برعکس خيلي از ستاره هاي ‏تازه به دوران رسيده که قبل از هر چيز براي دستمزد چانه مي زنند و اگر قرارداد دلخواه خود را امضا کنند، بعد به کار ‏فکر مي کنند. و همين ها هستند که تعادل هزينه هاي فيلم را در سينماي فقير ايران بر هم مي زنند. خسرو شکيبايي ‏هرگز دست مزد نامعقولي پيشنهاد نکرد و نگرفت. شايد به همين علت و البته به دليل نداشتن عقل معاش (مگر چنان ‏عاشقي مي تواند عقل معاش هم داشته باشد؟) خسرو مجبور بود براي گذران زندگي تا آخرين روزهاي حيات کار کند ‏وحتي گاه به فيلم هاي بد هم رضايت بدهد. اما حيرت انگيز اين که او هرگز کارهايش را سرند نکرد. هرگز سبک ‏سنگين نکرد. هميشه نسبت به همه کارهايش مثبت فکر مي کرد و مثبت حرف مي زد و مهم تر اين که توده هاي مردم ‏هميشه بسيار دوستش داشتند. هميشه حساب فيلم را از خود خسرو جدا مي کردند. هر بازيگر ديگري با اين تعداد فيلم بد ‏که در کارنامه خسرو بود، از چشم مردم مي افتاد. اما مردم انگار ته ته دل خسرو را ديده بودند و نمي توانستند او را ‏دوست نداشه باشند.‏
بدون ترديد خسرو شکيبايي غيرقابل رقابت بود و غيرقابل رقابت خواهد ماند. بدون اين که بخواهم وارد جزييات بشوم و ‏مقايسه کنم (که اصلا قابل مقايسه نيستند)، شکيبايي يک پديده تکرار نشدني بود، همان گونه که محمدعلي فردين و ‏غلامرضا تختي.‏
‏... و خسرو شکيبايي رقيب هيچ کس نبود. او در عين حال که بسيار فروتن بود و در عين حال که اصلا فکر نمي کرد ‏غيرقابل رقابت است، به خاطر بزرگي اش و منش بخشنده اش با هيچ کس احساس رقابت نمي کرد. سر صحنه در هر ‏فرصتي بازيگران جوان يا تازه کار را مي ديدي که گرد خسرو حلقه زده اند و او سخاوتمندانه تجربه هاي خودش را، ‏تجربه هاي سال هاي دراز رنج و کار و خون دلش را با آن ها قسمت مي کرد. او چنان نسبت به بازيگران مقابلش ‏احساس مسووليت مي کرد که انگاراين وظيفه قطعي اوست که آن ها نه تنها در برابر خسرو احساس ضعف نکنند بلکه ‏از او هم بهتر باشند. بهترين باشند. خسرو شکيبايي چنين بود.‏
منبع: ماهنامه فيلم